چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام
چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

سراغ مرا هیچکس نمیگیرد!


ببین،سراغ مرا هیچ کس نمیگیرد!
مگر که،نیمه شبی،غمی،دردی،غصه ای...!

دردم

غمگینی آدم هایی ک دوستشان دارم،

غمگینم میکند...

گاهی دلم میخواهد با انگشتم،

گوشه لبشان را بالا ببرم،

شاید خنده یادشان بیاید!

اینکه کاری از دستم بر نمی آید،

اینکه زورم به دنیا نمیرسد،

تلخ است....

خیلی تلخ

محکوم

 ﻭﻗﺘﯽ…

ﻋﮑﺴﯽ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:

ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺤﮑﻮﻣﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺗﻢ …

ﻓﻘﻂ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﭼﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ…

ﺗﻨﻬﺎ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ…

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﻢ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ….

ﯾﮏ ﻏﻤﺒﺎﺩ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ…

ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻡ ﺑﺮﻕ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﺩﺍﺭﻧﺪ…

ﭼﻨﺪ ﺷﺒﯽ ﺍﺳﺖ ﮔﻠﻮﯾﻢ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﯿﺴﻮﺯﺩ…

ﺗﺎﺭﻫﺎﯼ ﺻﻮﺗﯽ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﺣﺴﺎﺳﻨﺪ…

ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ؟! ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ…

ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺪﺍ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺭﺧﺖ ﺳﭙﯿﺪ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺗﻦ ﭘﻮﺵ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﺷﻮﺩ؟ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ


داستانم

اگر روزی داستانم رو نقل کردی بگو:

بی کس بود ولی کسی رو بی کس نکرد

تنها بود ولی کسی رو تنها نذاشت

دلشکسته بود اما دل کسی رو نشکست

کوه غم بود ولی کس رو غمگین نکرد

وشاید بد بود ولی....

برای کسی بد نخواست.....

نه تو میمانی و نه اندوه

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

سهراب

این روز ها

اﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ...

ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ،ﺣﺎﻝ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ...

ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﻡ ...

ﺍﺷﮑﻬﺎﯼ ﻣﺎﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﻣﺎ ...

ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺯﯾﺮ ﭼﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ...

ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﺪ: ﺣﺎﻻ ﺗـــــــﻮ ﺑﺮﺍﯾﻤــــــ ﺑﮕﻮ


غم

ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺑﺎﺭ ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺗﻮ ﻛﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻏﻢ ﺭﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﯼ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﻏﻢ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ ! ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻤﺶ ﺗﺎ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻟﻖ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ

سنگ تمام

 آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد!

آدم هــا بـرای هــم سنگ تمــام مـی گذارنــد،

امــا نـه وقتــی کــه در میانشــان هســتی،

نــــــــه…

آنجــا کــه در میــان خـاک خوابیــدی،

"سنـــگِ تمــام" را می گذارنـد و مــی رونــد


وفادار

در آغوش خودم هستم
من خودم را در آغوش گرفته ام ! نه چندان با لطافت و نه چندان با محبت
اما وفادارِ وفادار


حرف هست...خیلی هم هست...

ولی نمیخوام حوصلتونو سر ببرم

فقط بدونید اوضام خرابه...خیلی