چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام
چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

لطفا

یه لحظـه گـوش کـن خـــدا ؛

جـدی میگــم . . .

نه بچـه بـازیِ نـه ادا و اطــوار ،

تو این دنــیا . .

حــالِ خــیلی هـا اصـلا خـوب نیـست !

یـه دسـتی بـه زندگیـشون بکـش

لــــــــــــــــــــــــ ــــطــفا 

خدا میشود بیایی؟؟

خدایا آغوشت را امشب به من میدهی ؟

برای گفتن حرفی ندارم ولی برای شنیدن حرفهای تو گوش بسیار ...

میشود من بغض کنم؟

تو بگویی مگر خدایت نباشد که اینگونه بغض کنی ..

میشود من بگویم خدایا ؟

تو بگویی:جان دلـــ..؟

میشود بیایی ؟؟؟؟

گفتم،گفت

گفتم:خدایا از همه دلگیرم

گفت:حتی من؟

گفتم:خدایا دلم را ربودند!

گفت:پیش از من؟

گفتم:خدایا چقدر دوری؟

گفت:تو یا من؟

گفتم:خدایا تنهاترینم!

گفت:پس من؟

گفتم:خدایا کمک خواستم.

گفت:از غیر من؟

گفتم:خدایا دوستت دارم.

گفت:بیش از من؟

گفتم:خدایا انقدر نگو من!

گفت:من توام، تو من

خدا

دانشجویی به استادش گفت

استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم.

استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت :

ایا مرا می بینی؟

دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت : تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید... 


خدایا

خدایا من از تنهاییم شکایت میکنم در حالی که تو را تنها میگذارم

از خیانت دیگران میگویم و خودم خیانتکار به تو ام

و از نیرنگ زمانه نالانم و در مقابلت فریبکارم

خدایا...

مرا چگونه میبخشی که من اینگونه کسی را نخواهم بخشید


دردودل خدا با ما!

خدایی خیلی قشنگه...

یکم طولانیه...ولی بد نیس بخونین

...

تشریف ببرین ادامه مطلب

.

.

.


ادامه مطلب ...

خاطره ای از شفیعی کدکنی

خاطره ای از شفیعی کدکنی
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

ادامه مطلب ...

خدا بیا با هم میریم...

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭ ﺣﻘﻢ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩﻥ ،

ﺑﯿﺎ ﺷﺐ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺑﻦ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮﺍﻏﺸﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﻧﺸﻮﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻡ ،

ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺒﺨﺸﺸﻮﻥ...

غم

ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﺑﺎﺭ ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺗﻮ ﻛﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻏﻢ ﺭﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﯼ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮔﻔﺖ: ﻏﻢ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ ! ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻕ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻤﺶ ﺗﺎ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺧﺎﻟﻖ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﺪ

خــــــــدا

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

نه در ان بالاها

مهربان، خوب، قشنگ

چهره اش نورانیست

گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

او مرا می فهمد

او مرا می خواند، او مرا می خواهد


.

.

.

.

ایـــــــنجا

خیلی قشنگ بود...

منم از این خدا ها دارم