سال های زیادی را پشت سر گذاشته ام
که هر کدام نام یک حیوان را یدک می کشیدند !
امــا فقط " سال ِ تنهــایی " تمام نمی شد .
از هـــر حیــوانی ، زبان نفهــم تـر بــود !!!
فقط هیچ چیز جالبی اون بیرون وجود نداره...
به سلامتـــــــــیه کسـی که نمی شـناستت
اما نوشــــــته هـاتو میـخونه
تا از درونـت با خبـر بشه
نظر مــیده...
نه واسـه اینکه خوشــش اومده
واسه اینکه بهـت بفـهمونه که تنــــها نیستی...
ساﻋﺘـﻬﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﻤـﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ !
ﻏﺬﺍﯾـﺖ ﺭﺍ ﺳـﺮد ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ !
ﻧﺎﻫـﺎﺭ ﺭﺍ ﻧـﺼﻔﻪ ﺷﺐ !
ﺻﺒـﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷـﺎﻡ!
ﻟﺒﺎﺳـﻬﺎﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺗـــﻮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﻨﺪ. ..
... ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻗﯿـﭽﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !!
ﺳﺎﻋﺘـﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺁﻫـﻨﮓ ﺗﮑـﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
ﺷﺒـﻬﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻟـﻬﺎﯼ ﺫﻫﻨﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺮﯼ ، ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﺩ
ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣـﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ، ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩمــ ﻧﯿﺴﺖ ...
مطمعنم پیرزن بداخلاقی میشم،
پیرزنی که حوصله نوه هاشو نداره!
پیرزنی که همش میخواد تنها باشه
پیرزنی که تو کنج یه اتاق تاریک رو تخت دراز میکشه،
و خیره میشه به سقف
و ساعت ها بدون پلک زدن به خاطرات خوش یکی دو سال دوران جوونیش فکر میکنه!