یک آهنــگ که هزاران بار در خـواب و بیـــــداری تکـرار میشود، لحظـــه هایی که با زور میـگذرند، دلـی که حتـی با لـوله باز کـن هم باز نمـیشود، چشـمهایی که لحـظه ای بارانـشان قطـع نمیشود، دیگـر چه میخـواهی بدانـی از حالــم؟!
از رنجی خسته ام که ازآنِ من نیست بر خاکی نشسته ام که ازآنِ من نیست با نامی زیسته ام که ازآنِ من نیست از دردی گریسته ام که ازآنِ من نیست از لذّتی جان گرفته ام که ازآنِ من نیست به مرگی جان می سپارم که ازآنِ من نیست.
از رنجی خسته ام که ازآنِ من نیست
بر خاکی نشسته ام که ازآنِ من نیست
با نامی زیسته ام که ازآنِ من نیست
از دردی گریسته ام که ازآنِ من نیست
از لذّتی جان گرفته ام که ازآنِ من نیست
به مرگی جان می سپارم که ازآنِ من نیست.