چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام
چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

بیـــ نـامـــ


سلااامـــ
باز یه داستان کوتاه نوشتم!
خیلی یهویی پیش اومد
زیادم خوب نیس!
فقط نوشتم دیگه...
اگه کسی خوندش نظر هم بده خوشحال میشم
فشم بده مشکلی نیس

همین دیگه...
مرسی!



  
-اوووووه سلاااااام،تولـــــــــدت خیلـــــــــــی مباررررکـــــــــ ایشالا 1000ساله شــــــی وااایـــــــی!!!! نمیدونم واسه چی انقدر هیجان داشت!
سعی کردم خیلی با احساس جوابشو بدم که ناراحت نشه:
-مرسی...عزیزم!ممنون که تلفن کردی...
یکم ناراحت شد ولی بازم با انرژی بود!
-اهههه تو چقد یخی.آخه دیووونه آدم روزه تولــــــــدش اینجوریه؟؟؟
آروم گفتم:الان خوبمه...
-تو غلط کردی این خوبتـه!!!آخه آدم....خب میدونی حق داری....تو که آدم نیستی!!
پوزخندی زدم:
-هه...آره نیستم!
دیگه داشت ناراحت میشد:
-اه بمیر بابا.تولدت خاکـ تو سرت!!!مبارکــــــ!امری نیس با بنده؟؟
یه لبخند ژکوند که به تلخی میزد به خودم تحویل دادم و گفتم:
-نه...مرسی مهربون
با لحن شیطون و بامزه ش گف:
-همینشم از سرت زیاده!خدافظ
گوشی رو آروم گذاشتم سر جاش...
***
با اینکه همه جا ساکت بود،ولی میترسیدم صدای چیزی سکـوت رو بشکنه...چه ترس مسخره ای!!!
آروم آروم رفتم و روی صندلی جلوی میز نشستم...
میز کوچیک دو نفره ای که اگر شام و ناهاری میخوردم،ازش استفاده میکردم!
یکبار دیگه به چیزای محدودی که روی میز بود خیره شدم...
یه بشقاب که یه تیکه کیک شکلاتی توشه،
یه چنگال کوچیک
و یه شمع کوچیک که روی تیکه کیک بود
و ...همین!
به شعله ی کوچیک شمع خیره شدم،مثل همیشه...
در واقع همیشه شعله ی آتیش منو محو میکرد...منو میبرد به دنیای فکر و خیال و رویاهام...
«به ذهنم رسید که واقعا تولد منه؟؟؟
ینی به این زودی یکسال دیگه گذشته بود؟یکسالی که فقط الان میگم زود گذشت...غرق شدن تو یه زندگی معمولی که هر روزش تکرار بود و پر از زجر و عذاب،چجوری ممکن بود زود بگذره؟؟
هر روزش از چهار سال پیش تاحالا،فقط تکرار بود
طبق معمول هرسال،به این فکر کردم؛ الان که تولدمه،یه سال بزرگتر شدم،یا پیر تر...
مشکلاتم زیاد تر میشه یا تجربه م!!
هرسال شب تولدم تو خلوت خودم به همین چیزا فکر میکردم...
اینکه چرا زنده بودم،اینکه چرا بودم...واقعا چرا....
خدا...من اون چیزی نیستم که تو آفریدی!اونی که تو میخواستی نبودم!میشه نباشم؟؟؟
مثل همیشه خدا این سوالم رو بی جواب میذاش...»
***
ساعت روی دیوار طبق عادت چند ساله ش،شش تا زنگ پشت سرهم زد...
و باز سکوت...
باز به فکر رفتم،زود گذشته بود یا من حواسم به ساعت نبود....؟!
سرمو تکون دادم تا همه فکرا بریزن بیرون و ولم کنن!
تصمیم گرفتم کیک تولدم رو خلاص کنم...
چه مسخره بود...کی گفته بود واسه من کیک بگیرن؟؟
یا اصن این روز مزخرف رو بهم یادآوری کنن
اون هم با خوندن "تولدتــــــــــ مبارکــــــــــــــ"
اولین تیکه ی کیک رو گذاشتم تو دهنم،کل دهنم رو مزه ی شیرینیش پر کرد،
اه...لعنت...از این طعم متنفر بودم از همان چهار سال پیش!
بشقاب را به تندی کنار زدم
ترجیح میدادم همه چی معنی واقعی رو داشته باشه
و معنای واقعی برای من مزه ی تلخ بود!
انگار لحظه ها میخواستن هرچه سریع تر از شر این روز خلاص شن...
ساعت هشت بار زنگ نواخت!
دستگیره ی اتاق به نرمی تکان خورد و در تا نیمه باز شد،پرستار بود...
برای خوراندن یک مشت قرص و دارو به من آمده بود،او هم امروز جو تولد گرفته بودش...
با خنده گفت:
ــــــــــــــــه....تولـدت مبـاارک!
خواستم واسه در رفتن از قرصا تیری در تاریکی بزنم:
-امروز که تولدمه هم باید این آشغالا رو فرو بدم؟!
با حالتی تصنعی اخم کرد:
-البته که باید بخوری!!
آهی از ته دل کشیدم
ولی میدونستم فایده ای نداره...
خلاصه به زور آب چند تاشو خوردم...
صدایش را صاف کرد و آرام و شمرده گفت:
-راستی...جلسه بعد شیمی درمانیتون امروز بود ولی با اجازتون انداختیمش به فردا!
یه جرقه آنی به ذهنم زد،با بی حوصلگی گفتم:
-شما ها آدمو زجرکش میکنین،میذاشتین زود تر جون بدم نمیشد؟؟
اخم کرد:
-عهه،این چه حرفیه؟؟ایشالاااا خووبه خووب میشی!
پوزخندی روی صورتم خودنمایی کرد:
-چیــه؟؟هنوز امید داری؟؟
با لجبازی جواب داد:
-البته که هستم!!
خسته و زار گفتم :
-خود دکتر گف امیدی نیس...واسه دلخوشی اون چند نفر که اسمشون خانواده س هنوزم به شیمی درمانی ادامه میدین...مگه اینجوری نیست؟؟
ساکت شد...پس حرفام درست بود،درست شنیده بودم...!
صورتم رو به طرف پنجره برگردوندم!
آفتاب داشت خداحافظی میکرد،تا همین چند ثانیه پیش واسه خودمم شده یه امید کوچولو کنج دلم داشتم ولی حالا که شنیده هام رو امتحان کرده بودم...
فقط چند کلمه تو ذهنم نقش بست و چند بار تو مغزم تکرار شد:
"خدا دیگه عذابم نده... منو ببر"
وقتی روم رو برگردوندم،
باز تو اتاق تاریک و ساکتم تنها بودم!تاریکی رو دوست داشتم...مثل بختم بود!!تاریکه تاریک!
انگار با سکوت پرستار و مطمعن شدنم،همه مغزم خالی شده بود!
نمیدونستم چی بگم،چیکار کنم،نمیفهمیدم...
سردرگمی بین احساساتم خودنمایی کرد!
به هرچیزی نگاه میکردم،یه کلمه و یه صحنه جلوی چشمام ظاهر میشد!
"مرگ"
چشمام رو بستم تا دقیق تر رویای جدیدم رو مرور کنم،
یک جای کوچک ولی درعین حال راحت؛یک فضای یک در دو متر،داخل زمین...
همه بالای سرم ایستاده بودند...همه بودند...حتی اونایی که این چند سال یه بار هم به دیدنم نیومدن!
واقعا چرا آدم ها ترجیح میدادن فقط وقتی کار تموم شده از راه برسن؟؟؟
میخواستم بگم برن!میخواستم از مجلسم بیرونشون کنم...ولی حتی این هم ازم برنمیومد!
نمیخواستم کسایی بیان و به زور برام گریه کنن که هیچوقت از حالم نپرسیدند!
چشمام رو بهم فشردم،قطره ای اشک روی صورتم دوید!
مانده بودم اشک برای کیست؟
خودم؟؟دیگران؟؟
به میز کوچک کنار تخت نگاه کردم...یک کاغذ و قلم به چشمم خورد،سریع به طرفش رفتم و فقط نوشتم:
"نه مراسمی،نه مجلسی هیچی نمیخوام!
سر خاکم هم نیاین...
مرده م رو دیدن فایده نداره،باید وقتی بودم میومدین!"
***
باز مغزم خالی شد...حرف دیگری نبود!
کاغذ رو دستم گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.
با خودم گفتم هر چی باشه،بهتر از وضعیت الانمه...
این بار با خیال راحت و با یه لبخند واقعی چشمام رو بستم و خوابیدم،واسه همیشه!

نظرات 3 + ارسال نظر
روزبه دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 10:25 http://my-truelove.blogfa.com

nakhondamesh

خـــب باشه چرا میزنی؟؟

رقیه دوشنبه 24 تیر 1392 ساعت 11:08

سلام عزیزم خوبی؟؟

واقعا عالی بود داستانت خیلی زیاد دوسش داشتم

استعداد خوبی داری تو نوشتن

مرسیییییی عزیزم
لطف کردی خوندی

Faeze چهارشنبه 2 مرداد 1392 ساعت 22:13

دیوونه این چ داستانیه مینویسی بی ادب ؟؟؟؟ :/
آخه من چی بگم ب تو ؟؟ :/
اینا رو ننویس :|
دهع :|
نبینم دیگهههههههههههه
آفرین :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد