چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام
چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

من برگشتم


ســــــــــــــــــــــلااااااااااااااااااااااااام

خوبین؟خوشین؟

خیلی وقت بود خاطره ننوشته بودما!

یه مدت از دست چرت و پرتام راحت بودین،ولی من نمیــــــــــــــذارم

این سه چهار روز که نبودم به سلامتیتون تشریفمو برده بودم شــــــــــــــــمال

خب از اولش من ضد حال بودم،هی میگفتم نمیخوام برم،حوصله ندارم

خب جدی هم نداشتم

  

ولـــــــــــــــی یه چیزایه خاصی هس،که حوصلش خودش میاد

که البته مسافرت جزو همین چیزاس

خلاصه چهارشنبه شب با هزار بدبختی و خورد کردن اصاب همه ی اهل خانواده وسایلمو جم کردم و بعدشم رفتم دنبالم کن یکم جو دادمکه آره میمیرم و شب آخرمه و این چرت و پرتا

خلاصه رفتم بخوابم،مگه خوابم میبرد حالا؟نشستم و یه کتاب که قبلا هم خونده بودم رو دوباره شروع کردم!

دیوونه هم خودتونین!خیلی دوسش دارم

اسمشم "بغض غزل"

خلاصه تا ساعت3 نصفه شب کتابو خوندم

بعدشم بستمشو یکم به دوستام تک زدم،

که مثل همیشه ندا بیدار بود.یکم باهم اس بازی کردیم و خوابیدم.

چشمتون روز بد نبینه!منو ساعت5 صبح بیدار کردن...ینی همش دو ساعت خواب...آخه عذاب بیشتر از این؟

خلاصه پاشدم و لباس پوشیدمو تو ماشین نشستیم

از اونجایی که قرار بود با عمم اینا بریم،وسط راه یه جا قرار گذاشتیم،وایسادیمو بعد از سلام و علیک صبونه خوردیم و دوباره راه اوفتادیم

تو راه خیلی سعی کردم بخوابم،ولی اوضام خراب بود و اصن نشد،دوووووووووووور از جوونم عین جنازه افتاده بودم

وسط راهم باز با ندا اس بازی کردم و حالم خیلی گرفته شد...یه چیزایی گف واقعا ناراحت شدم

امیر(پسر عمه) هم که میرفت و میومد و به من میگف معتاد!!

خلاصه حدود ساعت 10 اینا رسیدیم.یکم استراحت کردیم و نوبت ناهار شدبابام رف ناهار بگیره منم وقتو غنیمت شمردم 1 ساعت خوابیدم که دوباره همه گیر دادن که:"چقـــــــــدر میخوابی"!!!

خلاصه ناهار رو زدیم و دوباره لالاولی همش یه ساعت

بعدشم عصر رفتیم دریا،جاتون خیـــــــــــــــــــــلی خالی خوب بود و خوش گذش

بعدشم شام و لالا دوباره

حالا جدی من زیاد میخوابم؟؟؟

معلووومه که نه

فرداش،جمعه همه بازارا تعطیل بود!اصن شهر تعطیل بود

تا رامسر رفتیم که برو بچ برن کارتینگ

والا منم مخم زدهشده بود که برم

ولی وقتی رسیدیم اونجا،تصمیم گرفتیم همه بریم تله کابین

این شد که من و یاسی تو کاره سکته بودیم!خدایی میترسیدم

بنابراین جفتمون عین سیریش به بابام چسبیده بودیم

ولی وقتی راه افتاد دیدم که خیلی هم ناجور نیس....ولی خب ناجووور بود!

خیلـــــــــــــــــــــــی ارتفاعش زیاد بووود!!

و از اونجایی که بنده خیلی شجاع بودم یه لحظه هم پایین رو نگاه نکردم

خلاصه رفتیم اون بالا بالا ها پیاده شدیم،یه دوری زدیم،جاتون بســــــــــــی خالی،بستنی هم زدیم و برگشتیم پایین

بعدشم دیگه کارتینگو بیخیال شدیم و رفتیم KFC ناهار زدیم و برگشتیم خوابیدیم

اصن خواب رو از برنامه زندگی من حذف کنن میمیرم

فرداشم که همینجور دور دور زدیم تا ظهر و عصر باز رفتیم لب دریا

اوووووووووووووووه کلی اتفاق ریزو درشت دیگه هم افتاد که دیگه اصن حوصله ندارم بگم

فردا صبش هم راه افتادیم رفتیم نور!

دیدن یکی از عمه هام

ناهار هم اونجا کوفت نمودیمبعدشم هی من و یاسی و پرستو وامیر و رضا گفتیم برگردیم،

عمه م هی گف بمونین!

ولی در آخر ما برنده شدیمو برگشتیــــــــــــــــــــــــــــــم

کل راه هم خواب بودم!!این قسمتش از همه بهتر بود....

میدونی قبلنا که مسافرت میرفتم همه چیز به نظرم عاااااااااااااالی میرسید

ولی تازگیا فقط یه چیزای کوچیک اتفاق میوفته...

یه جورایی همه چیز واسه همه عوض شده...!

در آخر خواستم بگم:

1.دیوونه خودتونین

2.خود درگیرهم خودتونین

3.دعا کنین دیگه مسافرت نرم که سر شماها رو هم درد نیارم

REYHOON...

نظرات 1 + ارسال نظر
amin دوشنبه 27 خرداد 1392 ساعت 14:32

عاااااااااااااااااااااااااااالی خیلی خندیدم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد