سخــت است
درکـــ کردن دختری که
غم هایش را خودش میداند
و همه تنها لبخندش را می بینند
و هیچ کس جز همان دختر نمی داند
که چقدر تنهاست که چقدر می ترسد:
از باختن ، از اعتماد بی حاصلش ،
از یخ زدن احساس و قلبش و از زندگی
خیلــی بده احـساس کنی مثل دارویـی...
فقـط وقتی حالــشون بده میان سـراغت و ازت اســتفاده میکنن...
همـہ چیـزش פֿـآصــہ
لبخنـבش
تیپش
رفـتارش
اפֿــلاقـش
اפــساسـاتـش
בوسـت בاشتـنش؛
مـפֿـاطب نبوבہ ڪـہ פֿـآصـ باشـہ
פֿـاص بوבه ڪـہ مـפֿـاطب شـבه