سلام دوستای گلم
راسش چند وقت پیش رفته بودیم شمال و شبش چون خوابم نمیبرد یه سری توصیف از حالات اونجا نوشتم
دیشب هم بیکاری زده بود به سرم نشستم یه چیزایی بهش اضافه و کم کردم و یه متنی در اومد...
نمیدونم دیگه...
شوما نظر بدید:
معمولا اتفاقای ترسناک شبا رخ میده، اگه نصفه شب هم باشه که دیگه عالی میشه...
واسه همینه که هر فیلم ترسناکی گیرم میاد میذارم آخر شب ببینم،آخه بیشتر فاز میده!مخصوصا اگه خاموشی هم باشه!!
شاید امشب هم قراره اتفاقی بیوفته...ساعت از نیمه شب گذشته و هنوز بیدارم...
نمیدونم چرا بی خوابی امشبم انقدر به نظرم عجیب میاد...
معمولا فقط زمانی بیخوابی به کله م میزنه که جای خوابم عوض بشه...
ولی امشب که روی تخت خودم خوابیدم،اونم بعد از مدت ها...
خودمونیما چه مدت طولانی ای بود...
بازم سلام
چند شب پیش نشستم یه داستان کوتاه(به قول آبجیم متن)نوشتم تو سایت هم گذاشتم ولی از اون جایی که مرض دارم فعلا نمیذارم
بله دیگه گفتم فقط یه اطلاع رسانی کرده باشم
از ظهر تا حالا دارم آهنگ دروغ دوست داشتنی مرتضی پاشایی رو گوش میدم انصافا قشنگه
خوب دیگه امری ندارم
فعلنات
گاهی احساس می کنم تو کل دنیا فقط منم که تنهام!!
فقط منم که بی کسم!!
فقط منم که انگار تو هیچ آماری،تو هیچ لیستی،تو هیچ جا به حساب نمیام و هیچ جا،جایی ندارم!!
انگار کلا نامریی ام!!
به نظرم هر کسی برای خودش یه عزیزی داره؛