میخــواهم راحـت باشـم ...
بـی جسـارت و بـی خجـالت ...
در جـواب چـه خـبرها ؟
چشـمانم را ببنـدم و بگـویم :
.
.
.
.
.
.
"نــــاخــوشـــی"
دلـم میـخواهد...
تـــــــــو باشـی...
.
.
.
.
.
خیـابـان هـم باشـد...
.
.
.
بــاران هـم ببـارد...
.
.
.
.
.
.
.
مـنم نمـیام مـیرم خونــمون سـرمـا نخـورم!!!
از صــدای گـذر عمــر چــنان میفـهمم،
تنـد تـر از آبـــ روان،عـمر گـران میـگذرد،
زنـدگی را نفـسی ارزش غـم خوردن نیسـت!
آنقـدر سـیر بخنـد کـه نـدانی غـم چیـست!
فقــط میخــوام یـاد آوری کنــم کــه
هــر کـی ســکوت مـیکنه لـال نیــست،
داره جـون میکـنه احتــرام نــگه داره!!
سخــت است
درکـــ کردن دختری که
غم هایش را خودش میداند
و همه تنها لبخندش را می بینند
و هیچ کس جز همان دختر نمی داند
که چقدر تنهاست که چقدر می ترسد:
از باختن ، از اعتماد بی حاصلش ،
از یخ زدن احساس و قلبش و از زندگی
ببین گوش کن :
فرقی نمیکنه من و تو متولد کدوم برج سالیم ،
مهم اینه که اگه تو نباشی من همیشه برج زهرمارم . . .