چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

خرحمالی

نمونه ای از اولین و آخرین خرحمالی عظیم جهان

بوسیله من برای آبجی بزرگ

عکس رو زوم بفرمایید خط های افقی(یا عمودی)که به فاصله دومیلی متری کشیده شده رو میبینید

ینی خواهر ماه تر از من؟!نیست والا


فکرشو کنید من از عربی خوندن زدم و اینو کشیدم

خدایی سخن بود ولی باز بهتر از عربی خوندن بود

راستی امتحانشم آسون بود

فعلا نیم نمره غلط دارم



یادش بخیر...

سلام

با یکم تاخیر:

یادش بخیر...همه خاطره ها خوش بود....

یادش بخیر...چند سال است نیست....

یادش بخیر...هرهفته حداقل یه بار شب ها همگی باهاش حرف میزدیم...

یادش بخیر...خیلی خوب بود،اون ناز میکشید و منم پررو خودمو لوس میکردم...

یادش بخیر...کم میدیدمش،هرهفته جمعه...ولی هرشب زمزمه ش تو خونه شنیده میشد...

یادش بخیر...عکس منو یاسیو زده بود بالای تختش و هرشب بمون نگاه میکرد و بامون حرف میزد...

یادش بخیر...با اینکه با سختی حرف میزد و خودشو اذیت میکرد ولی تا ما رو میدید یه لبخندی میزد و بغلمون میکرد انگار خوشبخت ترین فرد روی زمینه....

یادش بخیر....من خودم خیلی اذیتش میکردم و خودمم میدونستم....ولی خیلیم دوسش داشتم....

یادش بخیر....روز آخر خیلی بهتر از همیشه به نظر می رسید....

یادش بخیر....روز آخر،حس میکردم یه اتفاقی قراره بیوفته،اما فکر میکردم اینه که امتحان فرداش رو گند میزنم...

یادش بخیر....فرداش با اینکه رفتم سرجلسه امتحان،ولی دوس داشتم،سر قبرش بودم و آخرین خدافظیو میکردم....

یادش بخیر...روزای بعدش اصن ناراحت نبودم....چون مثه بابام فکر میکردم،که الان هرجا باشه راحته...دیگه عذاب نمیکشه....ولی جای یکی خالی بود...

یادش بخیر....یه شب که رو تختم بودم،کلی گریه کردمو ازش خواستم بیاد تو خوابم...دمش گرم،اومد...ولی یه جوری اومد که دیگه ازش نخوام بیاد....خواب عجیبی بود...خودم بعدش ناراحت شدم...احساس میکردم مجبورش کردم یه جای خوب و دنج رو ول کنه و بیاد که من ببینمش ....

یادش بخیر...هروقت یادش میوفتم،چشمای مظلومش و لبخند مهربونش تو ذهنم میاد...ولی حیف که هرروز تصویرش کمرنگ تر میشه...ولی تصویرشم نباشه،یادش هست....خاطراتش هست...

یادش بخیر....سال اول رفتنش،هرکاریو انجام میدادم،به خودم میگفتم:اولین باره که فلان کارو انجام میدی و اون نیس...

هیشکی جاشو نمیگیره....

روحش شاد...


مامان بزرگم،6دی ماه هرسال رو به اسمش ثبت کرد و رفت....


26آذر

روز یکشنبه26آذر ماه

از صبح برف میومد...تا زنگ اول تو حیاط مدرسه نشسته بود:))

زنگ تفریح اول بچه ها ریختن تو حیاط و به اون منظره قشنگ گند زدن... منظره شده بود یک زمین گلی و درختای سفید... درختا خیلی جالب بود...هم برگای زرد داشت و هم سنگینی برف رو تحمل میکرد:)

زنگ دوم،زبان فارسی؛ من که خونده بودم شدیدا ضایه شدم چون امتحان به طرز عجیبی پیچید!

زنگ سوم؛معلم ادبیات در حدود نیم ساعت درس داد و بعد گف بچه ها اشکالاشون رو بپرسن... خدا رو شکر تعداد نفهمان کلاس زیاد بود و سر معلم گرم شده بود... من و بغل دستیم هم که نمیتونیم مثه آدم بشینیم...اول 5تا نارنگی خوردیم...


ادامه مطلب ...