چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

سلام خدافظ

سلام دوستای گلم
راسش چند وقت پیش رفته بودیم شمال و شبش چون خوابم نمیبرد یه سری توصیف از حالات اونجا نوشتم

دیشب هم بیکاری زده بود به سرم نشستم یه چیزایی بهش اضافه و کم کردم و یه متنی در اومد...
نمیدونم دیگه...
شوما نظر بدید:



معمولا اتفاقای ترسناک شبا رخ میده، اگه نصفه شب هم باشه که دیگه عالی میشه...
واسه همینه که هر فیلم ترسناکی گیرم میاد میذارم آخر شب ببینم،آخه بیشتر فاز میده!مخصوصا اگه خاموشی هم باشه!!
شاید امشب هم قراره اتفاقی بیوفته...ساعت از نیمه شب گذشته و هنوز بیدارم...
نمیدونم چرا بی خوابی امشبم انقدر به نظرم عجیب میاد...
معمولا فقط زمانی بیخوابی به کله م میزنه که جای خوابم عوض بشه...
ولی امشب که روی تخت خودم خوابیدم،اونم بعد از مدت ها...
خودمونیما چه مدت طولانی ای بود...

هر کی میومد دیدنم کلی بهم روحیه میداد که امروز مرخص میشم...خودمم خیلی منتظرش شدم ولی الان که مرخص شدم و تو خونه خودمم،احساسات عجیبی بهم دست داده...
خونه برام حال و هوای قدیمی رو نداره انگار دیگه خونه من نیست!
انگار به بیمارستان عادت کردم...
انگار همین دیشب بود که تازه به بیمارستان رفته بودم و مثه امشب خوابم نمی برد...
چند ماه طولانی ای بود،چه خوب که گذشت!!
###
صدای جیر جیرک ها بیشتر از همیشه رو اعصابمه...
شایدم اینجوری فکر میکنم...شاید چون یه مدتی نشنیدم الان توجهم رو جلب کرده!!
گهگاه صدای سگ همسایه هم می پیچه که داره پارس میکنه...یا زوزه میکشه...همیشه پیش خودم مسخره ش میکنم؛ مگه گرگی که زوزه میکشی؟
پنکه گردون سقفی هنوز در حال چرخشه و باد نیمه خنکی بهم میزنه؛لحظه ای نسیمش به زیر لباس ها میخوره و لباسای آویزون به در،برای لحظه ای به پرواز در میاد و سایه شون از خودشون هم ترسناک تر میشه!!انگار چند نفر تو اتاقم پرواز میکنن!
حواسمو به صداهایی که از بیرون میاد میسپرم...
صدای کس یا کسانی که بعد از نیمه شب به خونشون برمیگردن و دوست دارن بقیه رو آزار بدن،با سر و صدا دراوردن از قفل و کلید خونشون...چقدر حرصم درمیاد...
شاید بیشتر به این خاطر،که هر بار فکرم به سمت دزد یا قاتلا میره که اومدن فقط کاره منو تموم کنن...از عواقب فیلم ترسناک دیدنه دیگه...ولی اگه واقعا کسی میومد که زندگیمو تموم کنه خوب میشد...حداقل انقدر زجر نمی کشیدم...
زود به اینور و اونورم نگاه میکنم...تو این لحظه ها احتیاج دارم که گوشیمو روشن کنم تا اتاق تاریکم کمی قابل تحمل شه...
صفحه گوشی رو روشن میکنم و طبق عادتم به این طرف و اون طرف اتاق میگردونم بلکه آدم واقعی ای رو ببینم که از این زندگی خلاصم کنه ولی بازم کسی نیست!
فکر کنم همه خوابن،اما نه، صدای نفس هم نمیاد،انگاری خواب نیستن،بیهوشن یا مردن...
ولی احتمالا همه به بهانه استراحت من رفتن بیرون تا حرفاشون رو بزنن!!
تو این مدت به این حرکت هم عادت کردم...
بعد از چند دقیقه دیدنی و صحبت با من، با خانواده م میرن بیرون و تا دم در میرسن با لبخند تصنعی میگن"ما دیگه مزاحم نمیشیم تو هم استراحت کن"
هیشکی نمیدونه که دق کردم از بس استراحت کردم...دلم روزای عادی رو میخواد که فکر نکنم حالا حالا ها تجربه ش کنم...
شایدم هیچ وقت تجربه نکنم...
خودم می دونم وقتم کمه...نمیدونم چه اصراریه همه زورچپون میگن هزار سال زنده باشی...
هر شب تا وقتی که خوابم ببره چشمامو کامل باز میذارم و چند ثانیه یه بار، اینور و اونورم رو نگاه میکنم...
آخه منتظرشم،خیلی وقته...می دونم که نزدیکمه...ولی نمیدونم چرا میخواد بیشتر زجر بکشم، نمی دونم چرا زود تر نمیاد تا راحتم کنه...تا زندگیمو تموم کنه...
نخییییییر مثل اینکه امشب قرار نیست خوابم ببره...از روی تخت بلند میشم و به سمت پنجره میرم،پرده رو آروم کنار میزنم مبادا کسی صدایی ازم بشنوه و بیاد سروقتم و مجبورم کنه بازم بخوابم و استراحت کنم...
شیشه لحظه اول مثل آینه عمل میکنه...ا!!! خودمم!!دستی به کله کچلم میکشم و به جای خالی ابرو هام نگاه می کنم...وقتی بود چه ریختی بودم؟جالبه صورت خودم رو هم فراموش کردم!!!
بیخیال آینه...این مرضی که گرفتم همه چیزمو ازم گرفت...این خرچنگ لعنتییییی...من بش میگم خرچنگ مثل اینکه اسمش سرطانه...
پاهام داره سست میشه انگار نمیتونه وزن کمم رو هم تحمل کنه...
از فکر و خیال بیرون میام و باز به بیرون پنجره زل میزنم...
ا چه جالب!!درست حدس زده بودم...همه بیرون شورا گذاشتن...مامان و بابا با قیافه های گرفته به هم نگاه میکردن،این احساس،واقعی بود...خیلی وقت بود کل خانواده م رو پشت نقاب های مصنوعی خنده می دیدم...
چقدر دلم برای سادگی تنگ شده بود...خنده های بی دلیل بابا...لبخند های مامان...و دعوا های خواهر برادری...
حواسم رو بیشتر جمع کردم...بابا ناراحت شروع کرد:دکتر گفت بیاریمش خونه،تا روزای...
به تته پته افتاد...میفهمیدم نمیخواد "روزای آخر"رو به زبون بیاره...
روزای آخر...چه خوب...یعنی من به خواسته م می رسیدم؟؟راحت شدنم نزدیک بود...
خوشحال بودم...دیگر ادامه حرف ها مهم نبود...با خودم گفتم تا پاهایم توان دارد نگاهی به اطراف خونه م بندازم...برای آخرین بار!!

چمن های خیس که نشان باران عصر بود...گل های ریز که تقریبا در طول مدت نبود من خشکیده بود و آسمان سیاه شب...
مثل همیشه بی رحم به نظر می رسید،سیاهی بی رحمی که ستاره ها را در خود گم می کرد...اگر دست من بود که به ستاره ها کمک میکردم،که بتونن به سیاهی غلبه کنن...
هر لحظه پاهام خسته تر میشد...برای لحظه آخر،نگاه کردن دوباره به چمنزار رو ترجیح دادم...دشت دوست داشتنی ام چقدر پهناور بود...سایه ی سیاهی که به خونه نزدیک میشد رو تشخیص دادم...می دونستم اومده که روحمو از زجر و درد نجات بده...اومده که روحم رو از جسمم جدا کنه...چه خوووب...دیدن آرامش که به طرفم می اومد بهترین منظره بود.
با خوشحالی به زمین افتادم و با لبخند به فرشته مرگم سلام کردم!!
-سلام!!!خداحافظ!!!



 

برادر من خواهر من یه لطفی کن نظر میذاری ننویس به وبلاگ منم سر بزن سر رو می زنم خودم این همه فسفر سوزوندم یه نظر درست و حسابی بده قربانت ریحون

نظرات 3 + ارسال نظر
saeid سه‌شنبه 21 شهریور 1391 ساعت 12:34 http://baraneeshghha.blogfa.com/

سلام خوبی ایول عجب وبلاکی دارین امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشین دوست داشتی داداش منو به اسم تبلیغات رایگان باراماری لینک کن و تو هم بگو من تورو لینک کنم امیدوارم همیشه موفق و پیروز باشی

عرفان دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 15:26 http://dastforosh.blogsky.com

امیدوارم این فقط یه داستان کوتاه باشه که اتفاقا خوب هم روایت شده؛ مخصوصا توصیف چیزا و رویدادهای دور و برت. مرگ ترس نداره. ترس از مرگ ترس داره.

بله فقط ی داستانه
مرسی از نظر

fafa چهارشنبه 26 تیر 1392 ساعت 16:39

الان من چرا واس این نظر ندادم ؟ هان ؟

من شرمندم:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد