با سکــــوت خیلی از مشکلها خودبه خود حــل میشه
دلـم گرفتــه اسـت یــا دلـگیــرم یـا شایـد هـم دلـم گیـر اسـت
نمــی دانــم …
اصـلاً هیــچ وقـت فــرق بیــن اینــها را نفهـمیــدم
فقـط مـی دانـم دلـم یـک جـوری مـی شـود
جــوری کـه مثــل همیــشـه نیــسـت
دلـم کـه اینـطــور مـی شـود ، غصـه هـای خــودم کـه هـیچ ،
غصـه ی همــه ی دنیــا مـی شـود غصـه ی مـن
بعــد دلــم بـدجــور غروب زده میشود
یه شب هایی هست که دلم میگیره ، گوشیمـو بر میـــدارم میــنویســـم "خوابـــم نمیبـــره..."
بعد میبینم هیچکســـو نـدارم که براش این متن رو بفرستـــم ...
این داستان این روزهای خیلی از ماهاست...
این روزها غرق سکوتم..
سکوتی برگرفته از تنهایی..
سکوتی که در پشت فریادهای بی صدایم است
دلگیرم از خودم ، از سکوتی که نمیشکند...
از لبانی که نمی خندند ، و از چشمانی که بی روح شده اند...
این روزها آسمان خاکستری است...
بعضــــــی وقتا چیـــــــزی مینویسی فــــــقط برای یک نفـــــــر
امـــــــا دلت میگیرد
.
وقتی یـــــــادت می افتد که هـرکسی ممکن است بخــــــواند
جــــــــز آن یک نفـــــــــر. . . .
مـــرد که باشــی،شب که دلت بگیــــره
یه نخ سیگاااار روشن میکنـــی
وخودت رو پشت دودش مخـــفی میکنی...
زن که باشی
باید چــکار کنــی؟؟