ﺑﺨﻮﺍﺏ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺩﺭﺩ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺭﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﺮﻭﺯﻧﺪ
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺗﺎ ﻏﻤﻬﺎﯾﺖ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﺑﻨﺪ ...!
به ســلامتی اونایی کـه مخــاطـب خاصـشون خـداست..
به ســلامتی اونایی کـه شـبا به خـدا شـب بخـیر میگن...
به ســلامتی اونایی کـه صبـحا با یـاد خــدا از خـواب بیـدار میشن..
به ســلامتی اونایی کـه خـدا هـمه دار و ندارشـونه...
به ســلامتی خـود تـــو...
یه شب هایی هست که دلم میگیره ، گوشیمـو بر میـــدارم میــنویســـم "خوابـــم نمیبـــره..."
بعد میبینم هیچکســـو نـدارم که براش این متن رو بفرستـــم ...
این داستان این روزهای خیلی از ماهاست...
خوابــــــــــ دیــدم مــردم،
اینقــدر خوشــحال بــودم
کـه از صــدای خنــده هام،
از خــوابـــــ پـریــدم
یک آهنــگ که هزاران بار در خـواب و بیـــــداری تکـرار میشود،
لحظـــه هایی که با زور میـگذرند،
دلـی که حتـی با لـوله باز کـن هم باز نمـیشود،
چشـمهایی که لحـظه ای بارانـشان قطـع نمیشود،
دیگـر چه میخـواهی بدانـی از حالــم؟!
حالمـــــــان خوبــــــــــــ است ، غـــــــــم کم می خوریم ...
کــم که نه ، هر روز کـم کـم می خوریم .
من نمی دانم کـجا رفتم به خـواب ...
از چه بیـدارم نکردی آفتابـــــــ ؟
خنجری بر قلبـــــ بیمارم زدند ...
بی گنـاهی بودم و دــ ارم زدند .
بعد از این با بی کسـی خو می کنم ...
هر چه در دلــــ داشتم رو می کنم .
دــ ردــ می بارد ، چو بـدتـر می کنم ...
طالعـم شوم است ، بـاور می کنم .
عشـق آخر تیشه زد بر ریشـه ام ...
تیشه زد بر ریشه ی اندیـشه ام .
عـشق اگر این است مـرتد می شوم ...
خوبــــــ اگر این است ، من بـد می شوم ...!
ساﻋﺘـﻬﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﺣﻤـﺎﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ !
ﻏﺬﺍﯾـﺖ ﺭﺍ ﺳـﺮد ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ !
ﻧﺎﻫـﺎﺭ ﺭﺍ ﻧـﺼﻔﻪ ﺷﺐ !
ﺻﺒـﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺷـﺎﻡ!
ﻟﺒﺎﺳـﻬﺎﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺗـــﻮ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﻨﺪ. ..
... ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻗﯿـﭽﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ !!
ﺳﺎﻋﺘـﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺁﻫـﻨﮓ ﺗﮑـﺮﺍﺭﯼ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ !
ﺷﺒـﻬﺎ ﻋﻼﻣﺖ ﺳﻮﺍﻟـﻬﺎﯼ ﺫﻫﻨﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻤﺮﯼ ، ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﺩ
ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺁﺩﻣـﯽ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ ، ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﺩمــ ﻧﯿﺴﺖ ...
خـــوابهـایـم گاهــ ـــــی...
زیباتر از زندگـــی ام مـی شـونــد...
کـاش گـ ـــاهــی...
بــــــرای همیشه خـــواب مــی مــانــدم....!!
پیرمرد همسایه آلزایمر دارد...
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود...!