گاهی احساس می کنم تو کل دنیا فقط منم که تنهام!!
فقط منم که بی کسم!!
فقط منم که انگار تو هیچ آماری،تو هیچ لیستی،تو هیچ جا به حساب نمیام و هیچ جا،جایی ندارم!!
انگار کلا نامریی ام!!
به نظرم هر کسی برای خودش یه عزیزی داره؛
خودمم...
ریحانم...
همان ریحان که عطر و بویش رفته...
همان ریحان خسته و آزرده...
همان ریحان پوسیده...
پوسیدم بین این همه تظاهر...
زیر خرواری پستی...
کنار کلی بدذاتی...
تا به حال هم کار خدا بوده که دوام آورده ام!!
باور کن...
کم کم خواب مرگ به سویم می آید...
می خواهم چشمانم را ببندم...
ولی نمی شود...نمی توانم به خواب بروم...
هنوز برگی از من گوشه ای افتاده...
زنده است ولی آسیب دیده،
لحظات آخر باید در پی او باشم...نمی شود ولش کرد...پاره ی تنم است...
***
کار این روزهای من!!
آه می کشم!!
برای همزبانم...
برای کسی که شب را از ترس نمی خوابد...
اما من باید به تخت بروم چون فردا کلاس دارم،ولی او فقط میخواهد شبش به صبح برسد...
چند وقت پیش تو امضای یکی یه جمله دیدمممم و از اون موقع دارم فکر میکنم.......
خیلی فکر میکنم ولی به نتیجه ی خاصی نمیرسم.....
شما میدونید توی دنیا چند تا دیوونه وجود داره؟؟؟
اصلا تعریف دیوونه رو کی میدونه؟؟؟
دیوونه به کسی میگن که عقل درست و حسابی نداره و کار های غیر معقول انجام میده....
این تعریفی هست که خیلی ها از دیوونه دارن...
ولی به نظر من کسی که به خاطر رسیدن به هدفش هر کاری میکنه و حرف دیگران براش مهم نیس....
سلام سلام
یه داستان کوتاهه.....به نظر خودم واسه گروه سنی زیر 5ساله
ببخشید دیگه
اگه خوندید نظر هم بدید لطفا
ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ.
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ...ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ...ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺪﻡ.
ﺗﺎﺯﮔﯿﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ...ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﻭ ﺗﺸﻨﮕﯿﻢ ﺑﺎ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﯿﻪ...ﻫﻤﺶ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﻭﻧﻢ....
ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﺗﺮ ﺷﺪﻡ...ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﮐﺮﺧﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺣﺮﮐﺘشﻮﻥ ﺑﺪﻡ...
سلام
اولین وبلاگمه و تصمیم دارم نوشته های خودمو بذارم
میدونم اعتماد به نفسم بالاس
ولی خب...
وبلاگ زدم که بیاین نظر بدین منو بترکونید
پس شدیدا لازمه نظر بدید
مرسی