چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام
چرک نویس عزیزم

چرک نویس عزیزم

چرت های خودم و چرت های دوست داشتنی ام

ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ...


ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺠﯿﺒﻪ

ﭼﻮﻥ ﺗﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﻨﯽ ﮐﺴﯽ ﺁﺭﻭﻣﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ

ﺗﺎ ﻧﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﻧﺮﻭ

ﺗﺎ ﻧﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻗﺪﺭﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻪ

ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﯼ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺨﺸﺪﺕ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﺷﻄﺮﻧﺠﻪ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻥ

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﺖ ﺑﺪﻥ

ﺍﺍﺍﺍﺍﻩ ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ...

نظرات 5 + ارسال نظر
سهیل چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 21:22 http://Titbit.BlogSky.Com

♦ هیچ‌کس بوی او را نمی‌دهد ♦

باران‌‌ْ به‌روی ِ چشم‌هایش‌‌ْ آرام‌‌ْ می‌نشست
و دردهایش را بر روی ِ گونه‌هایش‌‌ْ می‌کاشت
با قدم‌های ِ آهسته ‌‌ْ که با مکثی پیوسته‌‌ْ همراه بود ؛
رو به سویی می‌نگریست‌‌ْ که هیچ‌کس نبود ؛
گوئی دلش‌‌ْ سخت‌‌ْ گرفته بود از کسی..

طنین ِ دلنشین ِ صدای ِ باران ‌‌ْ بـَر سنگ‌فرش ِ پیاده‌رو ،
در مسیــری‌‌ْ که انتهایش‌‌ْ میان ِ مه و باران، دیگر پیدا نبود ،
و قدم‌های ِ بی‌هدف‌‌ْ و پرسه‌های ِ مـُـردّد ِ دخترک ِ غمگین‌‌ْ ،
در روایت ِ نوستالژی ِ درامی احساسی‌‌ْ رقم می‌خورد..

زیر شُرشُر ِ باران‌‌ْ که خیس ِ آب‌‌ْ کرده بود‌‌ْ شال ِ سپیدش را
همچنان پیش می‌آمد و نزدیک‌تر می‌شد..
عطر ِ تنش‌‌ْ میان ِ آن‌همه غوغای ِ آسمان‌‌ْ هوا را عاشقش می‌کرد ؛
دسته‌گلی‌‌ْ در دستش‌‌ْ چشم‌نوازی می‌کرد ،
با پاپیونی از روبان‌های ِ صورتی به دور آن‌‌ْ ،
و شاخه‌ی ِ پیچک ِ سپیدی‌‌ْ
که سر بر آورده بود از درون‌شان ،
و قطره‌های ِ باران‌‌ْ که می‌چکید از شاخه‌اش..

و همچنان...
باران‌‌ْ به‌روی ِ چشم‌هایش‌‌ْ آرام‌‌ْ می‌نشست
و اشک‌هایش را از روی ِ گونه‌هایش‌‌ْ می‌شست

دخترک‌‌ْ ایستاد ، درست‌‌ْ مقابل ِ چشمان ِ خیره‌ی ِ من ؛
انگار ‌‌ْ خواب می‌دیدم ‌‌ْ !
درون بغض نشسته بر آن چشمان ِ زیبا ‌‌ْ دنیایی درد‌‌ْ نشسته بود ؛
چشمانم مسحور ِ چشمانش شده بود و پلک نمی‌زد ؛
دست‌هایش را به زیر شالی که حالا خیس ِ آب بود بـُرد
گیسوان ِ سیاهش را
که لایه‌لایه بافته شده بود به‌هم‌‌ْ با سرانگشتان ِ باران ‌‌ْ ،
با حالتی وصف ناشدنی پنهان می‌کرد
شاید به عادت همیشگی ،
شاید بخاطر رهگذران ِ نامرئی‌‌ْ
شاید بخاطر حضور من‌‌ْ که نبینم چه آبشاری زیر شال ِ سپیدش جاری‌ست..

قطرات ِ به‌هم‌پیوسته‌ی ِ باران ‌‌ْ از دریچه‌ی ِ احساسم‌‌ْ جاری‌‌ْ
شیشه‌ی ِ باران‌‌ْخورده‌ی ِ اتاق‌‌ْ و دخترک که می‌گریست ،
و باز به راه خود ادامه داد و دور و دورتر شد..

آن دور دورها ، انگار دوباره ایستاد..
دسته‌گل را به سوی ِ جوی ِ روانی که از باران طغیان کرده بود پرتاب کرد ،
و در هوای ِ مه‌آلود ِ شهر‌‌ْ محو شد..

او عبور کرد ،
یک عبور ِ ابدی‌‌ْ ، به اندازه‌ی ِ یک لحظه مکث‌‌ْ ،
و حسرت دوباره دیدنش ،
و خاطره‌ی ِ فراموش نشده‌ی یک روز ِ بارانی‌‌ْ ؛

بعد از آن‌روز‌‌ْ ،
من به تمام رهگذران ِ پیاده‌روی ِ زیر ِ پنجره‌ی ِ اتاقم ،
بی‌اختیار‌‌ْ سلام می‌کنم ؛
به تعجبی‌‌ْ بر می‌گردند
نگاهی می‌کنند‌‌ْ
و می‌روند..
و همیشه ،
با چشمانی بسته، حضورشان را فقط بو می‌کشم ،
اما هیچ‌کس بوی او را نمی‌دهد..
رهگذر ِ من باز نخواهد گشت‌‌ْ ،
و بی‌عبور او ، تنها ‌‌ْ به مُردن ‌‌ْ ادامه باید داد...

___.-._:-:_ سهیل _:-:_.-.___


*نوستالژی: نوعی دلتنگی حاصل از یادآوری گذشته‌ها ؛ یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشخاص و موقعیت‌های گذشته.

سهیل پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 13:25 http://Titbit.BlogSky.Com

" بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند "

نه بخاطر آفتاب

نه بخاطر حماسه

بخاطر سایه‌ی بام کوچکش

بخاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو



نه بخاطر جنگل‌ها

نه بخاطر دریا

بخاطر یک برگ

بخاطر یک قطره

روشن‌تر از چشمهای تو



نه بخاطر دیوارها

بخاطر یک چپر

نه بخاطر همه انسانها

بخاطر نوزادِ دشمنش شاید



نه بخاطر دنیا

بخاطر خانه‌ی تو

بخاطر یقینِ کوچکت

که انسان، دنیایی‌ست



بخاطر آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم

بخاطر دستهای کوچکت در دستهای بزرگِ من

و لبهای بزرگ من بر گونه‌های بی‌گناه تو



بخاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی

بخاطر شبنمی بر برگ

هنگامی که تو خفته‌ای

بخاطر یک لبخند

هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی



بخاطر یک سرود،

بخاطر یک قصه در سردترینِ شبها،

تاریکترینِ شبها .

بخاطر عروسکهای تو ،

نه بخاطر انسانهای بزرگ .



بخاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند

نه بخاطر شاهراه‌های دوردست

بخاطر ناودان، هنگامی که می‌بارد

بخاطر کندوها و زنبورهای کوچک

بخاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام



بخاطر تو

بخاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند



به یاد آر...

سهیل پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 13:32 http://Titbit.BlogSky.Com

♦ خیلی شرمنده‌ی اون‌هایی هستیم که همیشه بهشون گفتیم، درست میشه... اما نشد...

سهیل پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 17:19 http://Titbit.BlogSky.Com

♦ ما همه، بازیگـــرانی مــاهــریــم! ♦



♦ ما همه بازیگران ِ ماهری بوده‌ایم.

♦ هر یک با نقاب‌هایی رنگارنگ !

♦ و دریایی حرف‌های اغواگر !

♦ به انضمام سکوتی معنادار، که ریشه در زخم‌های چرکیده‌ی نفهمیدن دارد، و از صد فحش هم بدتر است..

♦ با فریادی که گوش همه را آنقدر کــَر کرده شاید، که حالا همه ناشنــوا شده‌ایم..

♦ هیچکس درد دیگری را نمی‌فهمد !

♦ هر که بیشتر درد دارد، بیشتر نفهم دارد !

♦ همیشه قصّه همین بود و ما به خودفریبی عادت کردیم..

♦ و مابقی ، همه حرف ِ مفت !


"سهیل"

سهیل پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 18:23 http://Titbit.BlogSky.Com

♦ آوار رنگ ♦

هیچ‌وقت
هیچ‌وقت نقاش خوبی نخواهم شد..
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ‌ها
ناپدید ماند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد