ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ :
ﺩﻭﺗﺎ ﻫﺪﻓﻮﻥ .. ﺭﻭ ﯾﻪ ﻣﻮﺯﯾﮏ ﻗﻔﻞ ...
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ :
ﻫﺮﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ... ﻏﺮﻕ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ .. ﺩﻭﺭ ﺍﺯ
ﺟﻤﻊ ...
ﺗﻨﻬﺎﯼ ﯾﻌﻨﯽ :
ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﻨﯽ .. ﻫﺮ ﻗﻮﻟﯽ ﮐﻪ
ﻣﯿﺪﯼ .ﺗﻬﺶ ﻣﯿﮕﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ....
ﺻﺒﺤﺎ ﺩﭖ ﺑﻮﺩﻥ ﺷﺒﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ....
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ..
ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ..
ﺗـــَـــﻤﻮﻡ ﺷــُــﺪ ....
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ
ﯾﻌﻨﯽ ﺣﺎﻝ ﺍﻻﻥ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ
گل یا پوچ؟
باز هم مشتم باز شد!
گلستان سهم تو.
من همیشه پوچ!
گرسنه ام
دلم را بسیار وعده داده ام.
بر سکوی خاطراتم نشسته ام
نسیم حسرت پوستم را می نوازد و گنجشککان نغمه انتظار سر داده اند.
در این دم به دم رخوت انگیز من به لقمه ای از نان و تنهایی دلخوشم.
ناراحت نباش دختر
آه.. میگذره این روزایی که اذیتی تووش..
ولی بخدا خیلی از تنهایی ها، از خیلی از عشق و عاشقی ها و با هم بودنها و... بهتره.
ناراحتی ـت قابل درک ِ برام اما سعی نکنی یه وقت، به هر شیوه ای شده بخوای از تنهایی درآیی..
خدا به همراهت باشه..
دریغا، آنکه مرا در پی شکاری ناجوانمردانه است غریبه نیست، گر خویش نخوانمش، هم خاک من است.
گفتم امید به روزهای سبزتر نگاهم کردند
گفتم امکان ندارد، سکوت کردند
گفتم دوباره میشود؟ جدایم کردند
گفتم دروغ میگوئید ناسزا گفتند
گفتم خیانت کردید تهدیدم کردند
گفتم اعتمادم را به من بازگردانید باطوم را نشانم دادند
گفتم حقم را می خواهم گلوله را نثارم کردند
گفتم آزادی خون کردند، خون ریختند
و من.............................. خون گریستم
و این صورتکان سرخ و بی جان که بر زمین وطنم دم به دم نقش میبندد، حاصل رد پای ناجوانمردانه این مترسکان پلیدی است که آزادی را در زیر لگدهاشان معنا میکنند.
به مهمانی دلم بیا
سیگاری روشن می کنم
دو استکان چای قند پهلو
.
.
.
آرامشی است در بودنت
که قشنگترین تجربه ی هستیست
سکوت کرده ای و من تمام فریاد دوست داشتنت را لمس می کنم
پیدا می شود عشق در نگاهت
مهر بانتر می شوی
امروز
به مهمانی دلم بیا
جای تو خالیست
گیسو در باد
تو عاشق من نبودى
همه ى قرار هاى عاشقانه ام یادت رفت
تو بى من گیسو در باد مى رقصاندى
و من تا امتداد تنهایی هایم براى آمدن نسیمى دعا مى کردم
تو به نگاه نجیب من خندیدى
و عاشقانه ترین غزل مرا روى نیمکتى که
هرگز ما را با هم ندید بر جاى گذاشتى
تو مرا نمى دیدى و من بودم
همیشه
لاى کتابهاى شعرت
و تو
کتابت را دست به دست مى دادى و من
گم مى شدم در این ندیدن ها
بالا بیاور
تف کن مرا
من لجن این قصه ى عاشقانه ام
ماهی
پرنده اى در قفس محبوس
به تنگ ماهى خیره
بال بال میزد از عطش
فریاد مى زد و ماهى نمى شنید
آى ماهى
سقف تو شکسته
تا دیر نشده پرواز کن رفیق!!!
تقصیر تو نیست
ّآیینه شدم،تا
خود را در من باز بینی
اما تو دیگر نه مرا،که تنها خود را می بینی
می شکنم
روزی صد بار،تا مرا باز یابی
تقصیر تو نیست
آیینه هر چند شکسته هم،
باز آیینه است
قصه من و تو
قصه ی من و تو را از نو باید نوشت
از همان لحظه ای که گفتند و نوشتند و باورمان شد که ما ازآن هم نیستیم
از همان شبی که به تازیانه سرنوشت مرا فهماندند که تو درطبقه ی ما نبوده ای
ازهمان آنی که چشمم به گناه بودنت روشن شد
ازهمان روزی که قلبم برای اعلام حضورت لرزید
قصه من و تو انگار از اول اشتباهی نوشته شد
من شخصیت اصلی این قصه نیستم
نقش اول این عشق کسی است که از پیش تعیینش کرده اند
من سیاهی لشکر این رابطه بودم و تو
مرا با آن شاهزاده ای که قرار بود از پشت رویا های دور دور به قصه تو پیوند بخورد
اشتباهی گرفتی گلم
چقدر خوشبختم شاید
زندگی من
در چهار چوب بوم هایی خلا صه می شوند
که در اطاق تاریک و نمور دلم
پریشان و شکسته بدار آویخته شده اند
و من
تنها در میانشان دیوانه وار سر به در و دیوارهای بی پنجره می کوبم
هر یک رنگی
هریک یادی
هر یک دردی
ومن
امروز در میان این بومها
رنگها
و تابلو های
با تو
بی تو
چقدر خوشبختم شاید
قرارعاشقانه
دلکم
بیا یک قرار عاشقانه بگذاریم
هر پنجشنبه
ساعت که از هفت گذشت
"هر کجا که بودیم"
به اولین عابر
"هر کس که بود"
یک لبخند بزنیم
وتمام هواى بودنش را
به یاد هم
"با یک نفس عمیق"
سر بکشیم
.
.
چه اهمیت دارد مردم
چه مى گویند
بغلم کن
بغلم کن
حالم خوش نیست.......
آخه اینو که آدم نمیتونه از هرکس و ناکسی بخواد !
تنهایی رو باید گاهی ستود..
انار که می شوی
یادت باشد
درد دلت که باز مى شود
سالم باشی..
در ستایش عشق
سنگینی دیوارهای این خانه را روی دوش های خسته ام حس می کنم
انگار من تکیه گاه تمام دیوارهای روی زمینم
سالهاست گویی لبخندی تلخ در گوشه ی لبم خشکیده است
انعکاسی از سایه ات چون آیینه مرا به خود می کشد
من در تو معنا می یابم
دیده می شوم
خسته تر از آنم که تو را به مهربانی جمله هایم دعوت کنم
راحت باش با تنهایی ام
دست نوازشگر شعر مرا بگیر
رها شو در آغوش واژه های تو سری خورده ام
پیشاهنگ باران احساسم شو
گل نیلوفری تعارفم کن
من دیگر نام مقدس تو را آلوده ی این همه آغوش های سرد از سر عادت نخواهم کرد
فاصله ی دردناکی میان من و درک تو هست
ما اینجا سر جمع بی کسیم
بگذار دردها روح ما را بزرگ کنند
آغاز شو که وقتی تو آغاز می شوی
این خیابانهای منتهی به حماقت تمام می شوند
حــــــــــــــــرف آخـــــــــــــــر سهیـــــــــــــل
درد
درد های آدم
دارایی های آدمند
درد هایت را با کسی قسمت مکن
داد هم مزن
درد ما را بزرگتر می کند
♦ همآغوشی ♦
موجی از گیسو
آرامش دروغین دشتِ زردِ تنهاییام را
بر هم میزند
و هُرم نفسهای یک باد خودسر
در تمام شبِ دستانم جاری میشود
میرُویَم چون گیاهی که معصومانه نطفه میبندد در چشمان صبح
و خیس یک رابطهی بارانی میشوم
قدمهای عروسآسای یک ستاره در آسمان من
رنگینکمان خیالانگیزی از لبخند نقاشی میکند
به خودم میآیم
ذره
ذره
در آغوش خاک فرو میروم
و شنهای روانِ یک همآغوشی
مرا در خود میبلعد
تصویری از اشک خداوند در گوشهی چشمانم پدیدار میشود
و من
با بوسههای سرد مرگ
آشتی میکنم..
♦ شمال در مه ♦
اینجــا
هم قدم میشوی با دختر باران
و تا چشم کار میکند فضای مهآلود برای دوستداشتن هست
گویی در امتداد تمام نگاههایم به آسمان
سلام سبز درختیست که به من لبخند میزند
مدام کنارم را مرور میکنم
مدام دلم برایش تنگ میشود
اینجا تمام راهها به مهربانی دریا ختم میشود
مینشانمش روی تاب دلم
و مثل کودکیهایی که همیشه وقت برای بازیکردن کم داشت
تاباش میدهم
انگشتانم در جعد گیسوان طلاییاش که بافته در همسایگی گونههایش
گم میشود
و من بیاختیار لبهای سرد خدا را میبوسم..
++ شب بخیر ریحان جان..
♦ ظلمات ِ مطلق ِ نابینایی ♦
ظلمات ِ مطلق ِ نابینایی.
احساس ِ مرگزای تنهایی.
«ــ چه ساعتیست؟ (از ذهنات میگذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سال ِ کدام قرن ِ کدام تاریخ ِ کدام سیاره؟»
تکسُرفهیی ناگاه
تنگ از کنار ِ تو.
آه، احساس ِ رهاییبخش ِ همچراغی!
۱ مهر ِ ۱۳۷۰ -- احمد شاملو (الف.بامداد)